دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳

علمی و آموزشی

همون طور که اسپرسو به شما انرژی میده مطالب وبلاگ اسپرسو هم شما را شگفت زده میکنه

اثرات داغان قرنطینه!!یادداشتی برای دلبرم...!!!

۳۶۰ بازديد

اثراتِ داغانِ قرنطینه !! یادداشتی برای دلبرم...!!!

نویسنده: خزعبلاتِ یک ذهنِ بی پول!


دلبرم سلام!

از بس سرم در درس و کتاب بوده، دستم توی کار نیست، اصلا نمیدانم تو را می توانم دلبر صدا کنم یا اینکه دلبر فقط برای جنس مونث بکار میرود؟!!! اما همیشه میگویند: مسیر مهم نیست، هدف مهم است!! پس چه فرقی می کند تو را چگونه صدا کنم؟ اصلا همین که صدایت می کنم از سرت زیاد است! هنوز هم قرار است دوست معمولی بمانیم؟ چه دستور میدهی گُل؟ خواستگاران زیادی برایم دایرکت میفرستند اما من به همه آن ها گفته ام: استندبایِ حاجی ام!!

راستی تا کِی قرار است به تنهایی یارانه مان را بگیریم و بخوریم؟مگر نشنیدی که میگویند:

به هم یارانه نگیریم، با هم یارانه بگیریم!

دلبرم!

دولت اقدام عجیبی کرده است، فکر می کنم اثراتِ استفاده زیاد از الکل در این روزها باشد! آخر پیامک داده و گفته است:

سرپرست محترم خانوار؛
در صورتی که متقاضی استفاده از بسته حمایتی دوران کرونا براساس شرایط اعلامی دولت هستید، لطفا تنها از خط تلفن همراه اصلی خود که مالک آن هستید، فقط کدملی خود را به سرشماره 6369 ارسال فرمایید.

من هم در پاسخش گفتم: سرپرست خانواده من تو هستی و شماره تو را به آن ها دادم!

از دیشب که فهمیدم می توانیم این پول را بگیریم چه آرزوها که به سرم نزده است! چه کارها که می توانیم با این پول انجام دهیم! می توانیم برای مصرفِ 30سال زندگی مشترک مان ماسک و الکل تهیه کنیم! باور کن اگر من و تو ما بشویم، بهتر می توانیم کرونا را شکست دهیم!

هر چند که مادربزرگت هیچ گاه اجازه نمی دهد من و تو ما بشویم! از بس که سالهاست کشک بادمجان نامی‌نو به خوردِ تو می دهد و تو بی آنکه لحظه ای را به من فکر کنی، توی چشمانم زل میزنی و میگویی:

خوشمزه گذشت!

شاید اگر بدمزه میگذشت زودتر به خواستگاری ام می آمدی!

دلبرم!

اگر به آن شماره پیامک بدهی، می توانیم از زیرِ پونز سمت راست نقشه یعنی دقیقا آن نقطه کنارِ تَرکِ دیوار به سمتِ ویلاهای باستی هیلز کوچ نماییم! در ایام قرنطینه خانوادگی با فرزندانمان قدم بزنیم و از در کنار هم بودن لذت ببریم! دلبرم اگر از جنسیت فرزندانمان بپرسی؟ باید بگویم فرزندان ما پولداران، یا سگ است یا گربه! راستی فرزند دوم مان خیلی شیطنت می کند، تمامِ روحیاتش به تو رفته است! اسمش را لاکی گذاشته ام تا وقتی شروع به دویدن می کند و تو با سختی مجبور میشوی بندِ قلاده اش را محکم تر بگیری داد بزنم:

لاکیییییییی، کولاکییییییی!

دلبرم!

شنیده ای که میگویند: هدف، وسیله را توجیه می کند! این روزها قرار است من و تو وسیله ای باشیم تا به ایمنی گله ای برسیم! پس باید از فردا به قرنطینه نه بگوییم و:

دست در دست هم دهیم به مهر، کرونای خویش را کنیم ایجاد!

الحق و الانصاف این کمترین کاریست که می توانیم برای جبرانِ این حمایت مالی انجام دهیم! آن هم حمایتی که قرار است ما را تا پایان عمر بیمه کند! و هربار که احساس رضایت کردیم فریاد بزنیم: کی بود که ما را حمایت میکرد: و همگی پاسخ دهیم:

مه لقا خانِم!!

راستی دلبرم!

خبر داری که قرار است به زندگی با کرونا عادت کنیم؟! مهریه ام را 1370 کیتِ تشخیص کرونا قرار می دهم تا هرماه با دریافت یک کیت، جشنی را برای منفی شدن تست کرونایم برگزار کنیم!!

میگویم دلبرم، آخر هم متوجه نشدیم که افراد سالم ماسک بزنند یا نه! اما تو بزن! چون اگه نزنی نمیگن سالمی، بلکه یوسف سلامی میاد و میگه: چرا ماسک نزدی؟ نکنه نمیخوای کرونارو شکست بدی؟!! و از رسانه ملی که پخش شوی و متوجه شوند که نمیخواهی کرونا را شکست بدهی، بسته حمایتی به ما تعلق نخواهد گرفت!!!

 

پانویس:

از شغل و این حقوقِ کم، آزرده خاطرم / یک جیبِ پُر چو جیبِ مدیرانم آرزوست
یارانه می دهند و به جایی نمی رسد / پولی که زود تَه نکشد، آنم آرزوست... (مصطفی مشایخی)

سندرم حقه باز: شما هم نگرانید یک روز دستتان رو شود؟

۴۱۴ بازديد
 

بخشی از ترجمه‌ی مقاله‌ی کلنسی مارتین در اکونومیست ۱۸۴۳ که با عنوان «سندرم حقه‌باز: شما هم نگرانید یک‌روز دستتان رو شود؟» را می‌خوانید:

من و داداشم پشت در سالن صرافی طلا و نقرۀ «فورت ورث» ایستاده بودیم، بزرگ‌ترین و شلوغ‌ترین و موفق‌ترین جواهرفروشی تگزاس.

«من از پسش برنمی‌آم، دارِن. نمی‌تونم باهاشون روبه‌رو بشم».

دارِن گفت: «فقط قراره باهاشون حرف بزنی. سخت نیست دادا».

اواخر نوامبر ۱۹۸۲ بود و موسیقی کریسمس به گوش می‌رسید. پانزده سال داشتم، تازه دبیرستان را رها کرده بودم و رفته‌رفته یاد می‌گرفتم جواهرفروش شوم.

جواب دادم: «دارم بهت می‌گم، خیلی عصبی‌ام». از اوان خردسالی از خجالت شدید رنج می‌بُردم.

دارِن گفت:

«خب، پس باید تظاهر کنی».

فروشگاه فروش تلفنی را به من سپرده بود چون ساده‌تر می‌شد وانمود کنم بزرگ‌تر و باتجربه‌ترم. ولی حوالی عید شکرگزاری بود و باید نفرات بیشتری به مشتری‌ها رسیدگی می‌کردند. دارِن بازویم را گرفت و آرام پشت ردیف طولانی‌ای از بیست‌وچند فروشنده رفتیم که دم پیش‌خوان‌های برنجی و شیشه‌ای مشغول کار بودند. شمارۀ اول را صدا زدیم و اولین مشتری واقعیِ من راهش را از میان جمعیت باز کرد تا جلو بیاید.

هنوز آن خانم یادم هست. دست‌بندهای مهره‌ای، چند دکمه سردستِ الماس خیلی کوچولو از کاتالوگ تبلیغاتی، و یک دستبند طلا خرید. وقتی اقلام را نشانش می‌دادم می‌لرزیدم، وقتی پولش را گرفتم می‌لرزیدم، و وقتی مشتری بعدی را صدا کردم هنوز می‌لرزیدم. آن روز که تمام شد، می‌توانستم توی چشم‌های خریدار نگاه کنم و بگویم: «من کلنسی هستم. چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟».

اولین فصل کریسمس باور نداشتم که یک جواهرفروش واقعی‌ام. داشتم نمایش اجرا می‌کردم. ولی هر روز با تکرار حرف‌های فروشندگان، آماده می‌شدم: «دیگر چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟» یا «در فهرست هدایای کریسمستان کس دیگری هم هست؟». دربارۀ فروش‌های دیروزم، یا هدف هفته‌ام، یا برنامه‌ام برای فروش یک رولکس، با بقیۀ کارمندها حرف می‌زدم. همۀ این‌ها کمکم می‌کرد خودم را متقاعد کنم که می‌توانم جلوی مشتری بایستم و وانمود کنم که کارم را بلدم.

لابد به نظرشان یک نوجوان می‌آمدم و بس، با صورت جوش‌زده و کت‌وشلواری که به تنم زار می‌زد و یک کراوات ارزان‌قیمت تاباسکو. تنم در رعشه بود و وانمود می‌کردم که می‌دانم از چه حرف می‌زنم، و رفتارم جوری بود که گویی هر روز هزاران دلار جواهر می‌فروشم.

ولی پس از یکی دو هفته، دقیقاً کارم همین شده بود. اولین ساعت رولکسی را که فروختم یادم هست: مدل پرزیدنت مردانه. مشتری پرسید آیا اجازه دارم آن ساعت را بفروشم. به دروغ گفتم سومین رولکس من در آن روز است. وقتی داشت کارت اعتباری‌اش را به من می‌داد، گفت دلال ماشین است و اگر می‌خواهم پول درست‌حسابی دربیاورم، می‌توانم بروم و برای او کار کنم.

هر دفعه که فروش دیگری را به سرانجام می‌رساندم و اسمم را حوالی صدر جدول فروش روزانه می‌دیدم، بیشتر باورم شد که واقعاً فروشنده‌ای هستم که وانمود می‌کردم باشم. ولی علی‌رغم شواهد قاطع که می‌گفتند من از پس این کار برمی‌آیم، کماکان احساس می‌کردم متقلبی هستم که دائم در آستانۀ آنم که مُچم را بگیرند.

 


نه احساس شیادبودن امر جدیدی است، نه اینکه مشغلۀ ذهنی ما شده است.

ویلیام شکسپیر یک‌بار نوشت: «تمام دنیا صحنۀ نمایش است… و هرکس در عمر خود نقش‌های بسیاری بازی می‌کند». احسنت

اصل «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» از قدیم‌الایام نالایقان را به‌سمت عظمت هُل داده است. جذابیت موفقیت حقه‌بازها تمامی ندارد. در سال ۲۰۰۵، کتاب در باب مزخرف‌گویی۱ هری فرانکفورت، فیلسوف دانشگاه پرینستون، چند هفته در صدر پرفروش‌های نیویورک تایمز بود.احسنت

ولی اخیراً ذهنمان درگیر یک جنبۀ خاص از شیّادی (سندرم حقه‌باز)۲ شده است، یعنی اینکه حس می‌کنیم دائماً در حال ژست‌گرفتن هستیم و لایق دستاوردهایمان نیستیم، حالا هرقدر هم شواهد خلاف این امر وجود داشته باشند.

                                                                                                 ...
                               

در گذشته، مردم استخدام می‌شدند تا چیزی بسازند، و تشخیص یک صندلی‌ساز یا بنّای کارکشته از نوآموز نسبتاً ساده است. اکنون تعداد بسیار بیشتری از ما در اقتصاد خدماتی مشغولیم: زندگی‌مان صرف تأثیرگذاری بر دیگران می‌شود، نه ساختن چیزهای ملموس. فراهم کردن یک «تجربۀ عالی برای مشتری» هیچ معیار عینی‌ای ندارد. مدیریت عالی، امر مبهمی است. در هر سطحِ هر حوزه‌ای، تعداد نقش‌هایی که دستاوردشان نه کاملاً سنجش‌پذیر است و نه عینی رشد کرده است.

زندگی حرفه‌ای امروزی ما را به زحمت انداخته که خودمان را بازتعریف کنیم. دیگر «شغل تمام‌عمر» نداریم، بلکه تا ابد دنبال ترفیع و تنوعیم، و در نتیجه چیزهایی را قول می‌دهیم که هنوز بلد نیستیم. «فرهنگ ارائه‌های مختصر و مفید» محیطی آفریده که تک‌تک ما تقریباً مجبوریم وانمودکننده باشیم تا موفق شویم.

فروپاشی ساختارهای طبقاتی هم این پدیده را وخیم‌تر کرده‌اند. زوال سیستم فئودالی اتفاق خوبی است، ولی وقتی با نقش مشخصی به دنیا نمی‌آییم یا شغلی داریم که برای والدینمان ناآشنا یا حتی محال بوده، تعجبی ندارد که نگرانیم آیا شایسته‌اش هستیم یا نه.

برای بسیاری از ما، تغییر فناورانه هم حس حقه‌بازبودن‌مان را، خصوصاً در زندگی‌های خصوصی‌مان، افزایش داده است. ما می‌توانیم تجربه‌هایمان را دائماً با تجربیات سایر کاربران وب مقایسه کنیم. همچنین می‌توانیم پشت خویشتن‌های آنلاینمان قایم شویم، و یک نقاب بیرونی بسازیم که می‌دانیم نادرست است. هیچ پزشکی سندرم حقه‌باز را یک عارضۀ پزشکی واقعی نمی‌داند، اما گویا روزبه‌روز تعداد بیشتری از ما تجربه‌اش می‌کنیم، خواه در زندگی خصوصی‌مان یا در زندگی حرفه‌ای‌مان.

 


وقتی حقه‌باز باشی، آن‌به‌آن منتظری افشا شوی. این هم ترسناک است. بعداً فهمیدم حسش مثل این است که درگیر یک رابطۀ مخفی باشی، یا هر راز شرم‌آور دیگری داشته باشی: انگار که همگان باید بدانند چه چیزی را پنهان کرده‌ای.

حقه‌بازبودن یک فروشنده پارادکسی هم دارد:

  • برای اینکه بتوانم جواهر بفروشم، باید خودم را (تقریباً) متقاعد می‌کردم که از پسش برمی‌آیم. این هم به من امکان می‌داد کسی دیگر را (تقریباً) متقاعد کنم که از پسش برمی‌آیم. وقتی آن‌ها مرا باور می‌کردند، من هم (تقریباً) خودم را باور می‌کردم. اعتمادبه‌نفس من به اعتماد آن‌ها بستگی داشت، که آن هم به جعل ابتدایی اعتمادبه‌نفس من بستگی داشت. تمام آن بُرج هیجان۳ از جنس خودفریبی بود، لرزان و شکننده، چنان‌که کافی بود یک قطعه‌اش لق شود تا همه‌اش فرو بپاشد.
  • درنهایت با مشتریانی که بیشتر از من از جواهرات سردرنمی‌آوردند، راحت شدم. ولی مرد گستاخی را تصور کنید که برخورد بی‌ملاحظه‌ای با من دارد، یا یک ولخرج که می‌خواهد یک حلقۀ بیست‌هزار دلاری را در اتاق الماس‌ها ببیند. چنین مواقعی چنان عصبی می‌شدم که یادم نمی‌آمد چه بگویم. گاهی یک فروشندۀ باتجربه‌تر متوجه اوضاع می‌شد و مداخله می‌کرد تا نجاتم دهد. چند باری هم مشتریان تقاضا کردند با یک فروشندۀ دیگر، یک فروشندۀ «واقعی»، حرف بزنند؛ گویی ناگهان حقه‌بازبودنم آشکار می‌شد.

سال‌ها بعد که مغازۀ جواهرفروشی خودم را باز کردم، به کارمند جدید می‌گفتم: «مشتری می‌خواهد که باورتان کند. فقط باید آن اعتمادبه‌نفس را داشته باشید. آنچه به‌واقع تحویل خریدار می‌دهید، همین اعتمادبه‌نفس است». طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که فروشندۀ خوب بودن اساساً یعنی باور داشته باشی فروشندۀ خوبی هستی. آرام آرام، با این حقیقت انس گرفتم که هرچه به نظر مشتری فروشندۀ بهتری بیایم، یعنی فروشنده‌تر شده‌ام.

ولی هنوز تردید داشتم در قد و قوارۀ فروشندگی باشم. در روزهای ناخوشایند، سخت می‌شد به این اضطراب غلبه کرد، به اینکه همۀ این‌ها تظاهر است، و هرلحظه ممکن است سر و کلۀ کسی پیدا شود که بفهمد من همان شیّادی‌ام که خودم می‌دانم.

 


 

پژوهش‌های اخیر نشان داده‌اند که چندین نوع حقه‌بازی وجود دارد، که برخی تک‌تک آن‌ها را در برهه‌های مختلف تجربه میکنند.

  • «حقه‌باز مضطرب» دیدگاهی منفی به خودش دارد که، بنا به شواهد، موجه نیست. این مرسوم‌ترین شکل سندرم است که بیش از همه مطالعه شده است: حقه‌باز مضطرب بیشتر دچار تردید، استرس و گاهی افسردگی می‌شود. زمانی که یک جوان جواهرفروش بودم، و حتی وقتی مالک یک جواهرفروشی زنجیره‌ای شدم، حقه‌باز مضطربی بودم که اعتقاد داشت صرفاً مشتریانم را گول می‌زنم که باورشان شود از پس این کار برمی‌آیم، بی‌آنکه توجه کنم در کار فروش چقدر خُبره‌ام.
  • بعد می‌رسیم به «حقه‌باز کلاه‌بردار» که خودش را به‌شکل سنجیده‌تری ارائه می‌کند تا به اهدافی برسد که بدون این کار، محال بودند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که این دسته، در مقایسه با دستۀ مضطرب، احتمالاً احساس بهتری دربارۀ خودشان دارند. همه بر اساس «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» پیش نرفته‌اند، اما بسیاری از ما زندگی حرفه‌ای‌مان را این‌گونه آغاز کرده‌ایم. به قول نیچه، «حرفۀ هر آدمی در آغاز، یک‌جور دورویی است، یک‌جور رونوشت‌برداری از محیط بیرون».
  • «حقه‌باز تنبل» هم داریم که گویا مشتری شال از این جنس بود: او به خودش می‌گوید در حد و اندازۀ فلان کار نیست چون واقعاً میلی به انجامش ندارد.
  • پس از آن، «حقه‌باز متواضع» داریم که واقعاً شک دارد به آن اندازه‌ای که دیگران ادعا می‌کنند مهم باشد، ولی یک دلیل تردیدش این است که نمی‌خواهد دیگران تصور کنند خود را برتر از بقیه می‌بیند. این نوع حقه‌باز شاید قوّت زیادی برای فرد رقم بزند: در مصاحبۀ شغلی یک‌بار اقرار کن که جواب فلان چیز را نمی‌دانی تا طرف مقابل تصور کند پاسخ‌های ملایم تو به مابقی پرسش‌ها بنیان مستحکمی دارند، که این تصور او به دردت می‌خورد.
  • در نهایت می‌رسیم به «حقه‌باز خردمند» که قبول دارد همۀ افراد، شاید حتی همۀ ما، قدری مجبور به تظاهر هستیم. وقتی جمعی از اساتید گرد هم جمع می‌شویم، معمولاً حقه‌بازهای خردمندیم که اقرار می‌کنیم باید حداقل یک‌ذره بلوف بزنیم تا اقتدارمان حفظ شود.
سقراط: فقط میدانم که هیچ نمیدانم. احسنت

سندرم حقه‌باز رنج می‌آورد. ترس از افشاشدنْ عنصر اصلی این رنج است. اما حقه‌باز زیرک از این قضیه خبر دارد، لذا شاید خودش در افشای خویش پیش‌قدم شود تا هم از بروز آن مسئله اجتناب کند و هم بگوید: «ولی ببینید! من صادق‌تر از اکثر افرادم چون حداقل می‌توانم به حقه‌بازبودن خودم اقرار کنم». شاید هدف همۀ ماهایی که از این سندرم رنج می‌بریم بیشتر این باشد که به مرحلۀ حقه‌باز خردمند برسیم تا اینکه به‌کل از شرّ آن بگریزیم.

شاید بگویی که همیشه احساس می‌کنم فریب‌کارم، و عمدۀ دوران بزرگ‌سالی‌ام چنین بوده‌ام. چنین وضعی ناخوشایند است. ما معمولاً فکر می‌کنیم که هرچه خودمان را صادقانه‌تر بشناسیم، بهتر می‌توانیم خویشتن حقیقی‌مان را نشان دیگران بدهیم، و لذا آدم‌های بهتری می‌شویم.

نگاه برعکس این موارد به خود حالت وخیمی است که بدنام‌ترین نمونه‌اش درحال‌حاضر دونالد ترامپ است: موفقیت یعنی همۀ افراد دیگر را متقاعد کنی که موفق هستی. وقتی رفته‌رفته کل زندگی را فریب‌کاری بدانی، جنگ شیادان علیه کلاه‌برداران، آنگاه اینکه یک دستۀ کوچک اما مهم از مردم اصلاً و ابداً ذره‌ای احساس نمی‌کنند حقه‌باز باشند، بیش از آنکه خاطرت را آسوده کند، تو را می‌ترساند. اگر سندرم حقه‌باز بخشی از وضع طبیعی بشر باشد، دربارۀ آن‌هایی که هرگز چنین حسی نداشته‌اند چه می‌شود گفت؟

 


 

کلنسی مارتین (Clancy Martin) استاد فلسفۀ دانشگاه میزوری در شهر کانزاس و دانشگاه آشوکا در دهلی نوست. او نویسندۀ کتاب عشق در آمریکای مرکزی (Love in Central America) است.

حقایقی باورنکردنی از فوران های آتشفشانی

۴۸۴ بازديد

آتشفشان ها از یک شکاف ایجاد شده در پوسته کره زمین به وجود آمده و گدازه های داغ، خاکستر و گازهای آتشفشانی از یک محفظه ماگما در زیر آن ها خارج می شود.

پوسته کره زمین از 17 صفحه بزرگ و سخت تشکیل شده که بر روی یک لایه نرم تر شناور است. بنابراین عمدتا آتشفشان هارا در جایی می توان مشاهده کرد که این صفحات تکتونیکی در حال حرکت، انحراف و یا همگرایی باشند که اکثر آن ها در زیر آب قرار دارند. معمولا آتشفشان ها از جا به جایی صفحات تکتونیکی و دور شدن آن ها از یکدیگر به وجود می آیند اما گاهی اوقات آتشفشان هایی مثل هاوایی وجود داشته که ماگما را از عمق 3 هزار کیلومتری زمین خارج می کنند.

صدها سال پیش، آزتک ها در مکزیک و مردم نیکاراگوئه معتقد بودند که الهه ها در دریاچه های گدازه زندگی می کنند. آن ها دختران جوان زیبا را برای این الهه ها قربانی می کردند. در طول 400 سال گذشته در حدود 250 هزار نفر به طور مستقیم در اثر نتایج فوران های آتشفشانی کشته شده اند. اثرات غیرمستقیم آتشفشان ها مانند قحطی، تغییرات آب و هوایی و بیماری ها نیز بیش از 750 هزار نفر را به کام مرگ کشانده است.

خطرناکترین آتشفشان امروزی پوپوکاتپتل (Popocatépetl) با نام مختصر ال پوپو (El Popo) در فاصله 33 مایلی از مکزیکوسیتی می با شد. ال پوپو همچنان فعال بوده و سالانه چندین هزار تن گاز و خاکستر را به هوا می فرستد. ماده ای که از آتشفشان خارج می شود پایروکلاستیک فلو (pyroclastic flow) بوده که از کلمه ای یونانی به معنی آتش شکسته گرفته شده است. این جریان شامل قطعات کوچک سنگی بوده که می تواند تا 100 درجه سانتی گراد دما داشته باشد.

گونه ای از پرنده به نام مالئو (maleo) از ماسه های گرم آتشفشانی به جای نشستن بر روی تخم های بزرگ خود استفاده می کند. هنگامی که جوجه ها از تخم بیرون آمدند در میان ماسه های داغ حفره ای ایجاد کرده تا به سطح برسند. در استرالیا هیچ آتشفشان فعالی وجود نداشته زیرا این کشور کاملا در وسط یک صفحه تکتونیک واقع شده است. در سال 1963 یک آتشفشان از زیر دریا فوران کرده و جدیدترین خشکی را بر روی کره زمین به وجود آورد.

این آتشفشان جزیره سرتسی (Surtsey) در جنوب غربی ایسلند را ایجاد کرده که امروزه مساحت آن حدود یک مایل مربع می باشد. این جزیره به نام سرت (Surt) که یک غول آتشین از اسطوره های نورث می باشد نامگذاری شده است. بدترین فاجعه آتشفشانی در قرن بیستم مربوط به فوران مت پلی (Mt. Pelée) در 1902 می باشد. در این فوران آتشفشانی در جزیره مارتینیک (Martinique) کارائیب 30121 نفر کشته شده و تنها 2 نفر زنده ماندند.

یک کفاش که در لبه جزیره زندگی می کرد و یک زندانی که در سیاهچاله ای با دیوارهای ضخیم قرار داشت. در حدود 1500 آتشفشان فعال بدون در نظر گرفتن آتشفشان های زیر دریا وجود دارد. از این تعداد سالانه تنها 20 تا 30 عدد از آن ها فوران می کنند. فوران آتشفشانی دریاچه توبا (Toba) که در حدود 75 هزار سال پیش در اندونزی روی داده، زمین را در یک زمستان آتشفشانی فرو برده است. این زمستان که به عنوان عصر یخبندان هزاره شناخته می شود باعث به وجود آمدن اسید سولفوریک در جو زمین گردید.

این آخرین فوران عظیم در کره زمین بوده است. فوران کوه سنت هلن در 18 می 1980 به اندازه 500 برابر قوی تر از انفجار یک بمب اتمی بود اما زمین شناسان آن را در رده فوران های متوسط می دانند. مناطقی که دارای آتشفشان های زیادی هستند زمین هایی با باروری بیشتری دارند. فوران های آتشفشانی موادی مانند پتاسیم و فسفر را وارد خک سطحی کرده و همچنین فرسایش سنگ های آتشفشانی نیز می تواند مواد مغذی بسیاری آزاد نماید.

حلقه آتش اقیانوس آرام مرز صفحه بزرگ اقیانوس آرام می باشد که در حال فرو رفتن در زیر صفحه ای دیگر و یا آمدن بر روی دیگری می باشد. بسیاری از بزرگترین آتشفشان های جهان در این خط قرار گرفته اند. آتشفشان شناسان اندازه فوران ها را با شاخص انفجاری آن ها سعنی VEI اندازه گیری می کنند. عدد صفر کمترین میزان و 8 قویترین فوران می باشد. عدد 8 معمولا برای فوران های بسیار بزرگ استفاده شده و به آن supervolcanoes می گویند.
 

ادامه مطلب

دانشمندان “سلول‌های مصنوعی” حس‌دار ‌ساختند!

۳۵۴ بازديد

گروهی از محققان در امپریال کالج لندن انگلیس میکروماشین‌هایی ساخته‌اند که سیگنال‌های شیمیایی خارجی را از طریق فعالسازی یک مسیر سیگنالدهی مصنوعی حس می‌ کنند و به آنها پاسخ می‌دهند.  واکنش به تغییرات شیمیایی عملکرد حیاتی سلول‌های بیولوژیکی است. برای مثال، سلول‌ها می‌توانند با ساختن پروتئین‌های خاص، تقویت ِ تولید انرژی یا خودتخریبی، به مواد شیمیایی واکنش نشان دهند. همچنین سلول‌ها از مواد شیمیایی استفاده می‌کنند تا با یکدیگر ارتباط برقرار کرده و یک واکنش را هماهنگ‌سازی نمایند یا سیگنالی مثل یک تکانه درد را ارسال کنند.

هرچند، در سلول‌های طبیعی، این واکنش‌های شیمیایی می‌تواند بسیار پیچیده و شامل چند مرحله باشد. این کار باعث می‌شود که سودمند کردن سلول‌های طبیعی، مثل یک مولکول دارویی کار دشواری برای محققان باشد. جیمز هیندلی، اولین نویسنده‌ی مطالعه گفت: «این سیستم‌ها در بیوتکنولوژی قابل توسعه هستند. برای مثال، می‌توانیم تصور کنیم که سلول‌های ِ مصنوعی را ساخته‌ایم که می‌توانند نشانگرهای سرطان را حس کنند و یک دارو را درون بدن سنتز کنند یا سلول‌های مصنوعی ِ که می‌توانند فلزات سنگین و خطرناک را در محیط زیست و اسفنج‌های انتخابی آزاد سازند تا آنها را تمیز کنند».

سلول‌های مصنوعی که توسط هیندلی و همکارانش ساخته شده‌اند دارای سلول‌های کوچکتری درونشان هستند (وزیکول‌ها). لبۀ سلول از یک غشاء حاوی منافذ تشکیل شده که یون‌های کلسیم را قادر می‌سازد تا وارد آن شوند. درون سلول، یون‌های کلسیم آنزیم‌هایی را فعالسازی می‌کنند که به وزیکول‌ها اجازۀ آزادسازی ذرات شفاف را می‌دهند. یک آنزیم که با کلسیم فعالسازی شده غشای یک وزیکول را تغییر می‌دهد و باعث آزادسازی ذرات فلورسنت از طریق کانال پروتئین می‌شود.

هیندلی گفت: «یک نسخه‌ی کوتاه شده از یک مسیر را با استفاده از سلول‌های مصنوعی و عناصری از سیستم‌های طبیعی مختلف در طبیعت ساختیم تا یک مسیر کوتاه‌تر و کارآمدتر را ایجاد کنیم که همان نتایج را ارائه دهد». این سیستم ساده‌تر است، زیرا به خیلی از چیزهایی که سلول‌ها در سیستم‌های طبیعی نیاز دارند، احتیاجی ندارد – مثل محصولات فرعی که برای سلول سمی هستند.

درون سلول، منافذ غشایی و آنزیم‌های فعال شده توسط کلسیم از سیستم‌های بیولوژیکی موجود ناشی می‌شوند – مثلأ آنزیمی که از زهر زنبور گرفته شده است – اما آنها در همان محیط یکسان در طبیعت یافت نمی‌شوند. این نقطه قوت استفاده از سلول‌های مصنوعی برای ایجاد واکنش‌های شیمیایی است – آنها راحت‌تر می‌توانند عناصرِ یافت شده در طبیعت را با هم مخلوط کنند تا اینکه یک عنصر خارجی را در یک سیستم بیولوژیکی موجود اضافه کنند.

پروفسور اوسکار سس، نویسنده ارشد مطالعه گفت: «محققان می‌توانند عناصر را از سراسر طبیعت بگیرند تا مسیرهای شیمیایی جدیدی که با اهداف خاصی طراحی شده‌اند را ایجاد نمایند. سیستم الگوی ما به آسانی تنظیم می‌شود و برای تست سریع هر ترکیب جدیدی از عناصر بکار می‌رود». یافته‌های این تحقیق در مجله Proceedings of the National Academy of Sciences منتشر شده است.

 

 

مرجع

فردریش نیچه فیلسوف مشهور که بود؟

۳۶۱ بازديد

فردریش نیچه در دهه آخر عمر خود از جنون رنج می‌برد؛ او در 25 اوت 1900 درگذشت. نوشته‌های او در رابطه با هویت فردی و اخلاق در تمدن معاصر، تأثیر زیادی بر متفکران و نویسندگان مطرح قرن بیستم گذاشت. با مجله واگویه همراه شوید تا این فیلسوف مشهور را بیشتر بشناسیم.

فردریش ویلهلم نیچه در روستایی کوچک در پروسیا (بخشی از آلمان امروزی) متولد شد. پدر او، کارل لودویگ نیچه، یک‌یک واعظ کلیسای لوتران بود. او وقتی‌که نیچه چهار سال داشت، درگذشت. نیچه و خواهر کوچک‌تر او، الیزابت، توسط مادر، فرانزیسکا، بزرگ شدند. فردریش نیچه در ابتدا در یک مدرسه ابتدایی خصوصی در ناومبورگ تحصیل کرد و سپس برای آموزش کلاسیک به مدرسه مطرح شولپفورتا رفت. او پس از فارغ‌التحصیلی در سال 1864، برای تحصیل عازم دانشگاه بن شد.

نیچه دانشگاه لایپزیگ را به هنگام تحصیل در رشته زبان‌شناسی، ترکیبی از رشته‌های ادبیات، زبان‌شناسی و تاریخ، متحول کرد. او به‌شدت تحت تأثیر آثار آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، قرار گرفت. فردریش نیچه در مدت حضور خود در دانشگاه لایپزیگ، با نوازنده مشهور، ریچارد واگنر، دوست شد.

نیچه در سال 1869 به سمت استادی رشته زبان‌شناسی کلاسیک در دانشگاه بازل سوئیس دست یافت. او در این مدت موفق به انتشار اولین کتاب‌های خود یعنی تولد تراژدی (1872) و انسان، زیادی انسان (1878) شد. نیچه سپس کمی از پژوهشگری کلاسیک و همچنین تدریس آثار شوپنهاور فاصله گرفت و به ارزش‌های پنهان‌شده در زیر تمدن مدرن آن روز پرداخت. در این زمان، دوستی او با واگنر به هم خورده بود. نیچه که از یک اختلال عصبی رنج می‌برد، در سال 1879 از سمت خود در دانشگاه بازل نیز استعفا کرد.

فردریش نیچه مدت زیادی از این دهه را در انزوا سپری کرد و وقتی‌که نتوانست در خانه مادری خود در ناومبورگ اقامت کند، از سوئیس به فرانسه و سپس ایتالیا رفت. بااین‌حال، این انزوا برای او به‌عنوان یک متفکر و نویسنده بسیار مؤثر بود. یکی از مهم‌ترین آثار او با عنوان «چنین گفت زرتشت» در چهار جلد و بین سال‌های 1883 تا 1885 منتشر شد. او همچنین کتاب فراتر از خیر و شر (1886)، شجره‌نامه اخلاقیات (1887) و غروب بت‌ها (1889) را منتشر کرد.

فردریش نیچه در سال 1889 و زمانی که در تورین ایتالیا زندگی می‌کرد، دچار فروپاشی ذهنی شده بود. دهه آخر عمر او در ناتوانی ذهنی گذشت. دلیل جنون نیچه همچنان نامعلوم است، هرچند تاریخ نویسان دلایل متعددی نظیر ابتلا به سیفلیس، بیماری مغزی، تومور و مصرف بی‌رویه داروهای مسکن را عامل آن می‌دانند. نیچه پس از اقامت در یک تیمارستان، توسط مادرش در ناومبورگ و خواهرش در وایمار نگهداری شد. او در 25 اوت 1990 در وایمار درگذشت.

 

مرجع